روی چمن های پارک که نشسته بودیم عابرها رو تماشا می کردیم.

 بهم می گفت: فلانی و فلانی هنوز بچه اند. هنوز با سختی های زندگی رو به رو نشدند.نمیدونن زندگی چه کوفتیه!

گفت :(( میدونی حلال مشکلات چیه؟))

(( نه، چیه؟ ))

(( نود و نه درصد مشکلات با پول حل میشه. ))

گفت:(( میدونی اون یه درصد با چی حل میشه؟))

(( نه، تو بهم بگو.))

(( اون یه درصد با پول بیشتر.))

خندیدم. یه جورایی حرفش خیلی به دلم نشست.

می گفت:(( من شاید درس و مدرسه حالیم نشه اما تجربه دارم. وقتی که اینها داشتند فقط درس میخوندن من پنج سال از زندگیمو گذاشتم با آدمای مختلف گشتم. اگه تو درسام ضعیف باشم حداقل سردی و گرمی زندگی رو چشیدم. شاید یکی پیدا بشه نتونم تو پاچش کنم اما اونم نمیتونه تو پاچم کنه.))

راست میگفت. در خانه نشستن یه چیزه، بیرون بودن و با آدمای مختلف سر و کله زدن چیز دیگر. حالا که نارو زدن چندتا از دوستامو دیده بودم، معنی این حرفها رو بهتر می فهمیدم. منم شروع کردم گلایه کردن از رفتار اخیر یکی از دوستانم که دوتامون میشناختیم. گفتم که چشم نداره ببینه یکم ازش جلو بزنی. میخواد تو همیشه پشت سرش حرکت کنی. وقتی هم که ناراحت میبینتت، دست روی شونه هات میذاره و پا به پات غصه میخوره. فقط همین کارو بلده.

از گفته هام پشیمان شدم.با خودم گفتم بلاخره باهم مراوده ای داشتیم.کلی وقت باهم گذراندیم. خوب نیست پشت سرش حرف بزنم. نمیخوام انقدر دو رو باشم.

(( اصلا نباید پشت سرش حرف میزدم. کار خوبی نیست. نمیشه جلوش هیچی نگم بعد پشت سرش بدی هاشو بگم. فردا بهش میگم غیبتشو کردم.))

((نمیخواد بگی. بدتر ناراحت میشه و میخواد ببینه چی گفتی.اصلا میدونی؟ آدمی که بخواد سر این ناراحت بشه معلومه هیچ غمی نداره.من خودم انقدر گرفتاری دارم که دیگه حوصلشو ندارم بخوام غصه یکی دیگه رو بخورم.))

گفتم:(( به قول گفتنی، تو دلش یه غمه اونم غم شکمه.))

حرفمو زیر لب تکرار کرد، مثل اینکه بخواد بخاطر بسپاره. دو نفرمان ساکت شدیم و هر کدام به نقطه ای چشم دوختیم.

خداحافظی کردیم. من سوار اتوبوس شدم و او به آن سمت خیابان رفت. حالا هم او سبک تر شده بود هم من.