از من استمداد می کرد...
از من استمداد می کرد،
به لباس ،مو، چشم و همه اجزای بدن من نیاز داشت.
انگار می خواست به نوجوانی، کودکی، و نوزادی اش برگردد.
نیازش را به مهر مادرانه ام می فهمیدم.
انگار که بخواهد به بطن من برگردد، به درون من، به گرمای رحم من؛
جایی که انسان چمبره میزند و در خون خود دایره وار می چرخد، و این چرخه بی سرانجام زندگی در این خواسته او خلاصه می شد.
عباس معروفی-پیکر فرهاد
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و پنجم اسفند ۱۳۹۴ ساعت 20:57 توسط
|