از من استمداد می کرد،

به لباس ،مو، چشم و همه اجزای بدن من نیاز داشت.

انگار می خواست به نوجوانی، کودکی، و نوزادی اش برگردد.

نیازش را به مهر مادرانه ام می فهمیدم. 

انگار که بخواهد به بطن من برگردد، به درون من، به گرمای رحم من؛

جایی که انسان چمبره میزند و در خون خود دایره وار می چرخد، و این چرخه بی سرانجام زندگی در این خواسته او خلاصه می شد.

 

عباس معروفی-پیکر فرهاد