بعد از ظهرهای جمعه
به یاد دارم که در غروب آنها
در خیابان از تنهایی گریستم
ما نه آواره بودیم، نه غریب
اما
این بعد از ظهرهای جمعه پایان و تمامی نداشت
می گفتند از کودکی به ما که زمان باز نمی گردد
اما نمی دانم چرا
این بعد از ظهرهای جمعه باز می گشتند.
به یاد دارم که در غروب آنها
در خیابان از تنهایی گریستم
ما نه آواره بودیم، نه غریب
اما
این بعد از ظهرهای جمعه پایان و تمامی نداشت
می گفتند از کودکی به ما که زمان باز نمی گردد
اما نمی دانم چرا
این بعد از ظهرهای جمعه باز می گشتند.

باز بر میگردم.
و صدا میزنم: " آی
باز کن پنجره را
باز کن پنجره را
در بگشا
که بهاران آمد
که شکفته گل سرخ
به گلستان آمد
باز کن پنجره را
که پرستو می شوید در چشمه ی نور
که قناری میخواند
می خواند آواز سرور که : بهاران آمد
که شکفته گل سرخ به گلستان آمد"
سبز برگان درختان همه دنیا را
نشمردیم هنوز
من صدا می زنم: " باز کن پنجره، باز آمده ام
من پس از رفتنها، رفتنها؛
با چه شور و چه شتاب
در دلم شوق تو، اکنون به نیاز آمده ام "داستانها دارم
از دیاران که سفر کردم و رفتم بی تو
از دیاران که گذر کرذم و رفتم بی تو
بی تو میرفتم، میرفتم، تنها، تنها
و صبوری مرا
کوه تحسین میکرد
من اگر سوی تو بر میگردم
دست من خالی نیست
کاروانهای محبت با خویش
ارمغان می آوردم
من به هنگام شکوفایی گلها در دشت
باز برخواهم گشت
تو به من میخندی
من صدا میزنم: " آی باز کن پنجره را "
پنجره را میبندی
من فکر میکردم سال ها باید یکی یکی سپری شوند
تا هر بار آدم یک سال بزرگ تر شود،
اما این طور نیست؛ این اتفاق در یک شب رخ می دهد.
