از گریه ام در خانه ای در حال ویرانی
از "چیزی" هایی که نمی گویم...که میدانی
شهریور است و شهر ما عمری ست پاییز است
"چیزی" نمی گویم که می دانی دلم "چیز" است
فریاد تو از زخم ها در بُهت سالن ها
تا حال مردم با کلیپ رقص "رپ کُن" ها!
این روزها... این روزها بدجور بی رحمند
این هیچ کس هایی که دردت را نمی فهمند
چشمان تو خونی، لبت خونی، دلت خونی
"از تو بدش می آید" این دنیای طاعونی
می ترسی از این دشنه ها که داخل سینی ست
می ترسـی از دنیـا که قـبـرستـان غمـگینـی ست
یاران ما مُردند از بس روز و شب مُردند
شب دزد آمد... خانه را، ویرانه را بردند!
ورچیده شد پای من و تو، "شاملو"، تاریخ...
گاو "حسن" را پشتِ میزِ شام ها خوردند
قبل از شروع بازی ات، زد سوت پایان را
در ماه "تیر"ش تجربه کردیم باران را
که روزها خوابید و خوابیدیم در رویا
شب ها جلوی چشممان بردند یاران را
" در سال بد در سال باد و سال اشک وشک "
در سال پیدا کردنِ هر جرم بی مدرک!
خوردیم و می خوردیم! این قانون آخور بود
زیر شکم خالی شد و توی شکم پُر بود
یک بسته خواب آور، سرنگ پُر شده از هیچ
در دست های خسته ی آقای "دکتر" بود
که مرده بودیم و هنوز این زندگی جان داشت
یک درصدِ ناچیز تر، امّید امکان داشت
سارا اناری داشت غیر از قلب مجروحش
بابا سوار می آمد، کمی نان داشت
می سوخت از تب، خواب های واقعی می دید
بیمار روی تخت من، بدجور "هذیان" داشت
نصف جهان در رقص شد، نصف جهان در خون
گل داد آخر سینه های عاشقان در خون
خاموش شد مثل چراغی آخر دنیا
فریادهای آخرین "آوازه خوان در خون"
خاموش شد تاریخ... قرن بی فروغی بود
جز "فصل سرد" تو، همه چیزش " دروغی" بود!
خفاش ها انگار با قانوس همدستند!
خاموش شد تاریخ... نه! لب هاش را بستند
"وقتی که" ترس از سایه ات... پاییزِ بی حرفی
"وقتی که" اشک "فاطمه" در یک شب برفی
دلشوره ی دائم از این دنیـای پیچاپیچ
"وقتی که" " هیچِ هیچِ هیچِ هیچِ هیچِ هیچ!!!"
درد است... درد مشترک! آری برادر جان...
از خانه ی دلگیر من تا "کلن" در "آلمان"
دیوانه ام! احساس هایی از غلط دارم
که گریه ام... که گریه ام... دارم فقط... دارم...
که شمع های روی کیکت خوب می دانند
که دوست داری و خیلی دوستت دارم...