نمی‌فهمه این مرد حالش بده

همون خنده‌ها و همون عطرِ تن
یه آتیشه که تا ابد روشنه
دوباره پس از سال‌ها دیدمش
کنار یکی که شبیه منه

دوباره پس از سال‌ها دیدمش
دلم رفت... یکهو تنم داغ شد
می‌گفتم: صبورم، صبورم، صبور...
با اون خنده‌هاش طاقتم طاق شد

کدوم دیو دزدید یاد منو
چی باعث شد اینقد دلش سنگ شه؟!
نمی‌تونه اصلا تصوّر کنه
چقد میشه آدم دلش تنگ شه

دوباره موهاشو سپرده به باد
دوباره همون عطرو امشب زده
نمی‌فهمه این مرد حالش بده
نمی‌فهمه این مرد حالش بده...
.
هنوزم همونه که با خنده گفت
که خسته شدم، از جهانم برو
هنوز عاشقم، آرزو می‌کنم
که آهم الهی نگیره تو رو!

هنوزم همونه که توو خنده‌هاش
منو پاک کرد از جهانش یه روز
هنوزم همونم که دیوونه شد
ولی پای حرفاش مونده هنوز

کدوم دیو دزدید یاد منو
چی باعث شد اینقد دلش سنگ شه؟!
نمی‌تونه اصلا تصوّر کنه
چقد میشه آدم دلش تنگ شه

دوباره موهاشو سپرده به باد
دوباره همون عطرو امشب زده
نمی‌فهمه این مرد حالش بده
نمی‌فهمه این مرد حالش بده...

 

You Went So Silent
 

از آسمون، خونه كه مي باره پاييز ما پاييز خوبي نيست

از آسمون، خونه كه می باره
پاييز ما پاييز خوبی نيست
ديوونه ايم با اينکه مي دونيم
ديوونه بودن چيز خوبی نيست

دلخوش به چی هستی؟ كدوم فردا؟
دنياي ما بدجور بي رحمه
حال تو رو هيشکی نمی دونه
حرف منو هيچ كس نمی فهمه

عمريه كه اسم اتاق ما
يا انفرادی يا كه تابوته
سيگارتو آهسته روشن كن
دنيای ما انبار باروته!

ميريم از اين زندون تكراری
زندون تازه اونور مرزه
تا صبح گريه می كنی هر شب
با شونه هات دنيام می لرزه

می ميری و درها به روت بسته س
می ميرم و راه فراري نيست
اين شهرو می بخشيیو مي بخشم
از هيچ كس هيچ انتظاری نيست

از كوچه ها آهسته رد مي شم
خالی ِ از هر حسّ و احساسم
اونقد غريبه ن آدما، انگار
غير از تو هيچ كس رو نمی شناسم

عمريه كه اسم اتاق ما
يا انفرادي يا كه تابوته
هر روز با ترديد مي تابه
آزادي خورشيد، مشروطه!

هر كس كه حرف مهربونی زد
تو دستاي سردش تفنگی داشت
اين داستان تلخ نسلی بود
كه آرزوهای قشنگی داشت

 

http://s4.picofile.com/file/8374270118/9b3a8cd65f1bd784ba2b2cab29bfd348.jpg

 

Memories Flood My Eyes And Leave As Tears

 

شبيه شهر پس از جنگ، گيج و متروكم


شبيه شهر پس از جنگ، گيج و متروكم
به مالكيّت يك اسم تازه مشكوكم

به مالكيّت هر چيز زنده و بی‌جان
به مالكيّت تصويرهای سرگردان

به مالكيّت اين روزهای دربه‌دری
به مالكيّت پاييزهای يك‌نفری

قرار شد كه ته قصّه‌ها دری باشد
دری كه پشتش دنيای بهتری باشد

مهم نبود كه عشقت چقدر دووور شود
مهم نبود اگر مال ديگری باشد!

مهم نبود اگر عاشقانه لخت شود
اگر كه موهايش زير روسری باشد!

كه صبح و ظهر به مسجد رود برای نماز
كه پشت پنجره در حال دلبری باشد!

تمام اينها تصوير بی‌خیال زنی‌ست
كه هيچ‌چيز به جز او مهم نبوده و نيست

مهم تصوّر نور است در دل شب‌هاش
مهم فقط لبخندی‌ست گوشه‌ی لب‌هاش

شبيه شهر پس از جنگ، مملو از خونم
كه زنده زنده ميان اتاق، مدفونم

زنی‌ست در بغلم: قهرمان افسرده!
كه ديو آمده و بچّه‌هاش را خورده

كه سال‌هاست به خودكارهاش مصلوب است
زنی كه رابطه‌اش با فرشته‌ها خوب است

پرنده‌ای‌ست ولی غرق خون و پركنده
برهنه‌تر جلوی چشم‌های شرمنده

كه پير نيست و موهاش روسفيد شده!
كه اشك می‌ريزد با تصوّر خنده

زنی كه گوشه‌ی سلّول‌ها دراز كشيد
زنی كه قربانی بود توی پرونده

زنی كه رام نشد، تا ابد تمام نشد
زنی به هيأت عصيان و خون، زنی زنده!

زنی كه شوق تنش را به ياد داشته است
زنی كه رابطه‌هایی زياد داشته است

زنی كه مثل خودش بود اگر كمی بد بود
زنی كه مال كسی نيست و نخواهد بود

شبيه شهر پس از جنگ، غرق اندوهم
نشسته زخم تو در تكّه تكّه‌ی روحم

شبيه گريه شدن بعد لحظه‌ای شادی
به خواب ديدنِ چيزی شبيه آزادی

شعار دادن اسمت جلوی دانشگاه
شبيه ديدن زن، بعد چشم‌بند سياه

چقدر زرد شده صورتم كه پاييزم
اگر هلم بدهی مثل برگ می‌ريزم

گذشته‌ای بدبختم به حال وصل شده
كه زل زده‌ست به آينده‌ی غم‌انگيزم

از آن‌همه فرياد و از آن‌همه رؤيا
فقط دو تكّه ورق مانده است بر ميزم

زنی‌ست در بغلم مثل خواب و بيداری
زنی كه می‌شود از او دوباره برخيزم

دو تا به هيچ رسيده، دو آدم غمگين
دو خودكشی كه نكرديم توی زيرزمين

دو تا سياهی خودكار خسته روی ورق
دو تا اميد در اين نااميدی مطلق

شبيه شهر پس از جنگ، خالی و بی‌ابر
نشسته‌ايم برای ادامه دادنِ صبر...


 

محکوم به ادامه‌ی یکشنبه‌ی سیاه


محکوم به ادامه‌ی یکشنبه‌ی سیاه
محکوم به بدون تو در صحن دادگاه

به ردّ گریه‌های تو در آخرین تماس
به اعتراف کردن یک اسم ناشناس

به یک شماره زنگ زدن در کیوسک‌ها
به قتل‌عام مورچه‌ها بعد سوسک‌ها

اندازه‌گیری همه‌ی طول و عرض‌ها
به انفجار بمب در آن‌سوی مرزها!

لو دادن شکافتن هسته‌ی اتم
به مرگ چند شیخ نود ساله توی قم!

به بوسه‌ی یواشکی‌ام داخل قطار
به اعتراف کردنِ جاسوسی بهار

از اعترافِ نفرتم از کاسه‌لیس‌ها
تا اعترافِ خیره شدن به پلیس‌ها

خسته از آن فضا و از این اتّفاق‌ها
در می‌روم به شهر قشنگ الاغ‌ها!

در جنگ و صلح دائمی بین زن... و مرد
ارضای گوش و لب وسط شایعات زرد

بحثی جدید بین کراوات و ریش‌ها
برنامه‌های تلویزیون با کشیش‌ها

آینده‌ی عروسیِ با آدم‌آهنی
سیگارهای توی شب شعر کردنی

تریاک قبل چرت، پس از چرت، پشت چرت
دنیای خوبِ جمع شده توی جیب و شورت

پخش کلیپ کشتن بامزه‌ی دو خوک!!
در روز دستگیری ما توی فیس‌بوک

کمپین جمع کردن امضا علیه قند!!
در روز گریه کردن ما پشت چشم‌بند

ارسال دسته‌جمعی مشتی جوک جدید
در سالگرد کشتن ما توی سررسید

محکوم به قیافه‌ی آقای پشت میز
محکوم به تحمّل این مردم عزیز!

از شاخه‌ها رها شده در باد مثل برگ
در انتخاب دائمی مرگ یا که مرگ...

 

که به سلامتیِ یک شکوفه زیر تگرگ

که به سلامتیِ یک شکوفه زیر تگرگ
که به سلامتیِ گوسفند قبل از مرگ!

که به سلامتی جام بعدی و گیجی
که به سلامتی مرگ‌های تدریجی

که به سلامتیِ خواب‌های نیمه‌تمام
که بـه سلامتی من... که واقعا تنهام!

که به سلامتی سال‌های دربدری
که به سلامتی تو که راهیِ سفری...


 

فرصتِ من از تاریخ، سهمم از جهانم بود

فرصتِ من از تاریخ، سهمم از جهانم بود
دختری که با گریه توی بازوانم بود

پهلوان تو ماندم گرچه دیو بسیار است
آنچه از لبت خواندم کلّ هفت‌خوانم بود

از سکوت ترسیدم، در سقوط رقصیدم
نوش گفتی و دیدم: سم در استکانم بود!
.
"تا ابد" شدم از تو، خوابِ بد شدم از تو
بعد رد شدم از تو... عشق، امتحانم بود!

با دو چشم ناراضی، از میان این بازی
زنده ماند تا آخر! آن که قهرمانم بود

توی این خیابان‌ها، دُورِ گیجِ میدان‌ها
گم نمی‌شدم در خود، عشق تو نشانم بود

جام می به یک دست و دست دیگرم تنِ زن
گفتمت تتن تن تن... رقص در میانم بود!

پخش می‌شد از قرمز، بر لبت "خداحافظ"
خواستم بگویم: "نه!"... مُهر بر دهانم بود

شب، شب است و خاموشی‌ست... خالی از هماغوشی‌ست
آن ستاره‌ی غمگین، کلّ کهکشانم بود

 

 

شهریور است و شهر ما عمری ست پاییز است

از گریه ام در خانه ای در حال ویرانی

از "چیزی" هایی که نمی گویم...که میدانی

 

شهریور است و شهر ما عمری ست پاییز است

"چیزی" نمی گویم که می دانی دلم "چیز" است

 

فریاد تو از زخم ها در بُهت سالن ها

تا حال مردم با کلیپ رقص "رپ کُن" ها!

 

این روزها... این روزها بدجور بی رحمند

این هیچ کس هایی که دردت را نمی فهمند

 

چشمان تو خونی، لبت خونی، دلت خونی

"از تو بدش می آید" این دنیای طاعونی

 

می ترسی از این دشنه ها که داخل سینی ست

می ترسـی از دنیـا که قـبـرستـان غمـگینـی ست

 

یاران ما مُردند از بس روز و شب مُردند

شب دزد آمد... خانه را، ویرانه را بردند!

 

ورچیده شد پای من و تو، "شاملو"، تاریخ...

گاو "حسن" را پشتِ میزِ شام ها خوردند

 

قبل از شروع بازی ات، زد سوت پایان را

در ماه "تیر"ش تجربه کردیم باران را

 

که روزها خوابید و خوابیدیم در رویا

شب ها جلوی چشممان بردند یاران را

 

" در سال بد در سال باد و سال اشک وشک "

در سال پیدا کردنِ هر جرم بی مدرک!

 

خوردیم و می خوردیم! این قانون آخور بود

زیر شکم خالی شد و توی شکم پُر بود

 

یک بسته خواب آور، سرنگ پُر شده از هیچ

در دست های خسته ی آقای "دکتر" بود

 

که مرده بودیم و هنوز این زندگی جان داشت

یک درصدِ ناچیز تر، امّید امکان داشت

 

سارا اناری داشت غیر از قلب مجروحش

بابا سوار می آمد، کمی نان داشت

 

می سوخت از تب، خواب های واقعی می دید

بیمار روی تخت من، بدجور "هذیان" داشت

 

نصف جهان در رقص شد، نصف جهان در خون

گل داد آخر سینه های عاشقان در خون

 

خاموش شد مثل چراغی آخر دنیا

فریادهای آخرین "آوازه خوان در خون"

 

خاموش شد تاریخ... قرن بی فروغی بود

جز "فصل سرد" تو، همه چیزش " دروغی" بود!

 

خفاش ها انگار با قانوس همدستند!

خاموش شد تاریخ... نه! لب هاش را بستند

 

"وقتی که" ترس از سایه ات... پاییزِ بی حرفی

"وقتی که" اشک "فاطمه" در یک شب برفی

 

دلشوره ی دائم از این دنیـای پیچاپیچ

"وقتی که" " هیچِ هیچِ هیچِ هیچِ هیچِ هیچ!!!"

 

درد است... درد مشترک! آری برادر جان...

از خانه ی دلگیر من تا "کلن" در "آلمان"

 

دیوانه ام! احساس هایی از غلط دارم

که گریه ام... که گریه ام... دارم فقط... دارم...

 

که شمع های روی کیکت خوب می دانند

که دوست داری و خیلی دوستت دارم...

 

 

کنار پنجره یک مرد داشت جان می‌داد

https://preview.ibb.co/ku1CwT/photo_2016_01_29_19_27_23.jpg
.


کنار پنجره یک مرد داشت جان می‌داد
غرور، قدرت خود را به من نشان می‌داد

کسوف بود؟ نه! خورشید دل‌گرفته‌ی ظهر
پیام تسلیتش را به آسمان می‌داد

دلم برای خودم لااقل کمی می‌سوخت
اگر که پوچی دنیایتان، امان می‌داد

زمان همیشه مرا زیر خویش له می‌کرد
همیشه فرصت من را به دیگران می‌داد

پسر گرفت سر تیغ را، رگش را زد
پدر به کودک قصّه هنوز نان می‌داد

و بعد زلزله شد، چشم را که وا کردم
میان خواب کسی هی مرا تکان می‌داد!!


.

کنار تخت، کسی نیست وقت بی تابی


کنار تخت، کسی نیست وقت بی تابی
چه مانده است به جز صبر و گریه کردن ها؟!
کنار مبل، کسی نیست وقتِ دیدنِ فیلم
کنار پنجره سیگار می کشم تنها

کسی نمانده که از پشتِ من بیاغوشد!
تمام خستگی ام را از آشپزخانه
کسی نمانده که در کوچه ها قدم بزنیم
برای خواندن آوازهای دیوانه

دوباره یادم رفته... خریده ام دو بلیط
برای خالیِ جایت در ایستگاه قطار
دوباره یادم رفته... دوباره در سفره
میان گریه دو بشقاب چیده ام انگار!

کسی نمانده که بر شانه هاش گریه کنم
به کوه تکیه کنم لحظه ی شکستم را
کسی نمانده که در وقتِ رعد و برق زدن
بگیرد از وسط ترس هام دستم را

کسی نمانده، کسی نیست غیر تنهایی
در این اتاقِ پر از رفت و آمدِ جن ها
تو نیستی که به من راه را نشان بدهی
محاصره شده ام بین غیرممکن ها

کنار پنجره سیگار می کشم تنها
به فکر سبزه ی عیدم در این شب قرمز
که قول داده ای و داده ام به ماهی ها
بهار را از خاطر نمی برم هرگز

به گردنم زده ام چند قطره از عطرت
لباس خواب به تن، رو به روی بغضِ درم
تمام شهر فراموش کرده اند تو را
مهم نبود... مهم نیست... باز منتظرم!

شماره ات خاموش است مثل برق اتاق
صدای هق هق یک زن نشسته بر تخت است
که قول داده ای و داده ام قوی باشیم
که قول داده ای و داده ام... ولی سخت است!

شماره ات خاموش است... زنگ می زنم و
کسی به غیر شب محض، پشت گوشی نیست
به گوشه گوشه ی دیوارِ خسته ی زندان
نوشته که: شرف نسل ما فروشی نیست...

 

 

یک چراغ خاموش است، یک چراغ روشن نیست!!

یک چراغ خـاموش است، یک چراغ روشـن نیست!!

کوچـه ای که تـاریک است جای شعر گفتن نیست

 

هـر دو پـوچ می مانیم، هـر دو پـوچ مـی میریـم

من که عـاشق او بود، او که عـاشق من نیست

 

مثـل اشتباهی محض، در تضاد با خـویشیـم

آدم آهنـی هستیم، جنسمان از آهن نیست

 

مــرد مــثـل دخـتــرهــا، گــریــه مـی کـنــد آرام

زن اگر چه بغض آلود، فرض می کند "زن" نیست

 

بی پنـاه و سرگـردان، در تمام این ابیـات

اتّفاق می افتد، شاعری که اصلا نیست

 

بــاز شعــر مـی گـویـم، گــرچه خــوب مـی دانــم

شعر فلسفه بازی ست، جای گریه کردن نیست!