کنار پنجره یک مرد داشت جان میداد

.
کنار پنجره یک مرد داشت جان میداد
غرور، قدرت خود را به من نشان میداد
کسوف بود؟ نه! خورشید دلگرفتهی ظهر
پیام تسلیتش را به آسمان میداد
دلم برای خودم لااقل کمی میسوخت
اگر که پوچی دنیایتان، امان میداد
زمان همیشه مرا زیر خویش له میکرد
همیشه فرصت من را به دیگران میداد
پسر گرفت سر تیغ را، رگش را زد
پدر به کودک قصّه هنوز نان میداد
و بعد زلزله شد، چشم را که وا کردم
میان خواب کسی هی مرا تکان میداد!!
.