سبزه ها را گره زدم به غمت

 

مـعــاشـــران گــره از زلـف یـار بـاز کنـیــد شبی خوش است بدین قصّه اش دراز کنید
حضور خلوت انس است و دوستان جمع اند وَ اِن یــکـــاد بــخـوانـیـــد و در فراز کـنـیــد

حافظ

سبزه ها را گره زدم به غمت

غمِ از صبر بیشتر شده ام

سالِ تحویلِ زندگیت به هیچ

سیزده های در به در شده ام

 

سفره ای از سکوت می چینم

خسته از انتظار و دوری ها

سال هایی که آتشم زده اند

وسط چهارشنبه سوری ها

 

بچه بودم... و غیر عیدی و عشق

بچه ها از جهان چه داشتند؟!

در گوشم فرشته ها گفتند

لای قرآن ((تو)) را گذاشته اند!

 

خواستی مثل ابرها باشی

خواستم مثل رود برگردی

سیزده روز تا تو برگشتم

سیزده روز گریه ام کردی

 

ماه من بود و عشقِ دیوانه!

تا که یکدفعه آفتاب آمد

ماهی قرمزی که قلبم بود

مُرد و آرام روی آب آمد

 

پشت اشک و چراغ قرمزها

ایستاده ام! دوباره مرد شدم

سبزه توی جوی آب افتاد

سبز ماندم گرچه زرد شدم

 

((وَان یَکادی))ی که خواندم و خواندی

وسط قصّه ی درازی ها!!

باختم مثل بچّه ای مغرور

توی جدی ترینِ بازی ها!

 

سبزه ها را گره زدم امّا

با کدام آرزو؟ کدام دلیل؟

مثل من ذرّه ذرّه می میرند

همه ی سال های بی تحویل!

 

مخاطب این شعر از آمریکا بر نمی گردد

مخاطب این شعر

از آمریکا بر نمی گردد

که با دیدن تلویزیون استفراغ کند

که لذت کشتن را

در عمیق ترین سلول هایش حس کند

که در رنگ آبی دیوار غرق شود

و برای مردمی که تا بحال ندیده است

تظاهرات کند

مخاطب این شعر

از افغانستان بر نمی گردد

که هیچ چیز بلد نباشد

جز بمب، گلوله، بمب

که طول زندگی اش

با طول ریشش تنظیم شده باشد

که از پشت نقاب عاشق شود

که از پشت نقاب ببوسد

که از پشت نقاب بمیرد

مخاطب این شعر

گاو هستی!

که همه چیز میخورد!!

خورشید مردّد است، کمرنگ شده


خورشید مردّد است، کمرنگ شده
هر چیز که دست می‌زنم سنگ شده
انگار که حال و روز دنیا خوش نیست
شاید که دلت برای من تنگ شده!


پیدا بکن یک آدمِِ آدم‌تری را

پیدا بکن یک آدمِ آدم‌تری را
و شانه‌های محکم و محکم‌تری را


آقای خوبی که دلش سنگی نباشد
معشوق‌های دوستت دارم‌تری را!!

.


من را رها کن، هر چه ‌می‌خواهی تو داری
از دست خواهی داد چیز کمتری را


با گیسوانت باد بازی کرد و رقصید
و زد رقم آینده‌ی درهم‌تری را


تو آخر این داستان باید بخندی
پس امتحان کن عاشق بی‌غم‌تری را


من می‌روم آرام آرام از همه‌چیز
هر روز می‌بینی منِ مبهم‌تری را


من را ببخش، از این خداحافظ٬ خداحا...
پیدا نکردم واژه‌ی مرهم‌تری را

 






خون می جهد از گردنت با عشق و بی رحمی

خون می‌جهد از گردنت با عشق و بی‌رحمی
در من دراکولای غمگینی‌ست… می‌فهمی؟!

خون می‌خورم از آن کبودی‌ها که دیگر نیست
در می‌روم این خانه را… هرچند که در نیست!

عکس کسی افتاده‌ام در حوض نقاشی
محبوب من! گه می‌خوری مال کسی باشی

گه می‌خوری با او بخندی توی مهمانی
می‌خواهمت بدجور و تو بدجور می‌دانی

هذیان گرفته بالشم بس که تبم بالاست
این زوزه‌های آخرین نسل ِ دراکولاست

از بین خواهد رفت امّا نه به زودی‌ها!
از گردن و آینده‌ات جای کبودی‌ها

حل می‌شوم در استکان قرص‌ها، در سم
محبوب من! خیلی از این کابوس می‌ترسم!

زل می‌زنم با گریه در لیوان آبی که…
حل می‌شوم توی سؤال بی جوابی که…

می‌ترسم از این آسمان که تار خواهد شد
از پنجره که عاقبت دیوار خواهد شد

از دست‌های تو به دُور گردن این مرد
که آخر قصّه طناب ِ دار خواهد شد!

از خون تو پاشیده بر آینده‌ای نزدیک
از عشق ما که سوژه‌ی اخبار خواهد شد!

می‌چسبمت مثل ِ لب سیگار در مستی
ثابت بکن: هستم که من ثابت کنم: هستی

سرگیجه دارم مثل کابوس زمین خوردن
روزی هزاران بار مردن! واقعا مردن!!

بعد از تو الکل خورد من را… مست خوابیدم…
بعد از تو با هر کس که بود و هست خوابیدم!

بعد از تو لای زخم‌هایم استخوان کردم
با هر که می‌شد هر چه می‌شد امتحان کردم!

خاموش کردم توی لیوانت خدایم را
شب‌ها بغل کردم به تو همجنس‌هایم را

رنگین کمان کوچکی بر روی انگشتم
در اوّلین بوسه، خودم را و تو را کشتم

هی گریه می‌کردم به آن مردی که زن بودم
شب‌ها دراکولای غمگینی که من بودم!

و عشق، یک بیماری ِ بدخیم ِ روحی بود
تنهایی‌ام محکوم به سکس گروهی بود

سیگار با مشروب با طعم هماغوشی
یعنی فراموشی… فراموشی… فراموشی…

تنهایی ِ در جمع، در تن‌های تنهایی
با گریه و صابون و خون و تو، خودارضایی

دلخسته از گنجشک‌ها و حوض نقاشی
رنگ سفیدت را به روی بوم می‌پاشی!

لیوان بعدی: قرص‌های حل شده در سم
باور بکن از هیچ چی دیگر نمی‌ترسم

پشت ِ سیاهی‌های دنیامان سیاهی بود
معشوقه‌ام بودی و هستی و… نخواهی بود

 

خواستم داد شوم … گرچه لبم دوخته است

خواستم داد شوم … گرچه لبم دوخته است

خودم و جدّم و جدّ پدرم سوخته است

خواستم جیغ شوم، گریه‌ی بی‌شرط شوم

خواستم از همه‌ی مرحله‌ها پرت شوم

وسط گریه‌ی من رقص جنوبی کردیم

کامپیوتر شدم و بازی خوبی کردیم

کسی از گوشی مشغول، به من می‌خندید

آخر مرحله شد، غول به من می‌خندید !

دل به تغییر، به تحقیر، به زندان دادم

وسط تلویزیون باختم و جان دادم !

یک نفر، از وسط کوچه صدا کرد مرا

بازی مسخره‌ای بود … رها کرد مرا !

با خودم، با همه، با ترس تو مخلوط شدم

شوت بودم! که به بازی بدی شوت شدم !!

خشم و توپیدن من! در پی ِ یاری تازه

ترس گل دادن تو در وسط ِ دروازه

آنچه می‌رفت و نمی‌رفت فرو … من بودم !

حافظ ِ اینهمه اسرار ِ مگو، من بودم

« آفرین بر نظر ِ لطف ِ خطاپوشش » بود

یک نفر، آن طرف ِ گوشی ِ خاموشش بود

از تحمّل که گذشتم به تحمّل خوردم

دردم این بود که از یار ِ خودی گل خوردم !

حرفی از عقل ِ بداندیش به یک مست زدند

باختم! آخر بازی، همگی دست زدند

از تو آغاز شدم تا که به پایان برسم

رفتم از کوچه که شاید به خیابان برسم

بوی زن دادم و زن داد به موی فـَشِنم !!

راه رفتم که به بیراهه‌ی خود، مطمئنم

عینک دودی‌ام از تو متلک می‌انداخت

بعد هر سکس، مرا عشق به شک می‌انداخت

خواندم و خواندی‌ام از کفر هزاران آیه

بعد بر باد شدم با موتور همسایه

حسّ عصیان زنی که وسط سیبم بود

حسّ سنگینی ِ چاقوت که در جیبم بود

زنگ می‌خوردی و قلبم به صدا دوخته بود

« تا کجا باز دل غمزده ای سوخته بود »

روحت اینجا و تن ِ دیگری‌ات می‌لرزید

اوج لذت به تن ِ بندری‌ات می‌لرزید

خسته از آنچه که بود و به خدا هیچ نبود

خسته از منظره‌ی خسته‌ی تهران در دود

خسته از بودن تو، خسته‌تر از رفتن تو

خسته از « مولوی » و « شوش » به « راه آهن » تو

خسته از بازی ِ این پنجره‌ی وابسته

رفتم از شهر تو با سوت قطاری خسته

وسط گریه‌ی آخر … وسط ِ « تا به ابد »

تخت بودم به قطاریدن ِ تهران-مشهد

شب تکان خورد و به ماتحت، صدا خارج کرد

دستی از دست تو از ریل، مرا خارج کرد

سوختم از شب ِ لب بازی ِ آتش با من

شوخی مسخره‌ی فاحشه‌هایش با من

کز شدم کنج اطاقم وسط ِ کمرویی

« نیچه » خواندم وسط ِ خانه‌ی دانشجویی

مرده بودی و کسی در نفس ِ من جان داشت

مرده بودی و کسی باز به تو ایمان داشت !

کشتمت! تن زده در ورطه‌ی خون رقصیدم

پشت هر میکروفون از فرط جنون رقصیدم

بال داریم که بر سیخ، کبابش کردند !

شعر خواندیم اگر فحش حسابش کردند !

دکتر ِ مرده که پای شب ِ بیمار بماند

« هر که این کار ندانست در انکار بماند »

فحش دادند و دلم خون شد و عمری خون خورد !

تلخ گفتند و کسی با خود ِ تو زیتون خورد

شب ِ من وصل شد از گریه به شب‌های شما

شب قسم خورد به زیتون و به لب‌های شما

شب ِ قرص از وسط ِ تیغ … شب ِ دار زدن …

شب ِ تا صبح، کنار تلفن زار زدن

شب ِ سنگینی یک خواب، کنار تختم

لمس لبخند تو در طول شب بدبختم

شب ِ دیوار و شب ِ مشت، شب ِ هرجایی

شب ِ آغوش کسی در وسط تنهایی

شب ِ پرواز شما از قفس خانگی‌ام

شب ِ دیوانگی‌ام در شب دیوانگی‌ام

پاره شد خشتک من روی کتابی دینی

« تو مگر بر لب آبی به هوس بنشینی »

خام بودم که مرا سوختی از بس پختم !

پاره شد پیرهنم … دیدم و دیدی: لختم

فحش دادم به تو از عقل، نه از بدمستی !

مست کردم به فراموشی ِ « بار ِ هستی »

از گذشته شب تو تا به هنوزم آمد

مست کردم که نفهمم چه به روزم آمد !

وسط آینه دیدی و ندیدم خود را

در شب یخ‌زده سیگار کشیدم خود را

به خودم زنگ زدم توی شبی پاییزی

دود سیگار شدم تا که نبینم چیزی

درد بودیم اگر دردشناسی کردیم

کافه رفتیم ! ولی بحث سیاسی کردیم

گریه کردیم به همراهی ِ هر زندانی

فحش دادیم به آقای ِ شب ِ طولانی

گریه کردیم ولی زیر پتویی ساکت

فحش دادیم به اخبار تو در اینترنت

عشق، آزادی ِ تو بود و نبودی پیشم

« من که بدنام جهانم چه صلاح اندیشم ؟! »

سرد بود آن شب و چندی‌ست که شب‌ها سردند

ما که کردیم دعا تا که چه با ما کردند !

صبح، خورشید زد و شب که به پایان نرسید

به تو پیغام ِ من از داخل زندان نرسید

گریه کردم به امیدی که ندارم در باد

« آه! کز چاه برون آمد و در دام افتاد »

خنده‌ام مثل ِ همه چیزم و دنیا الکی‌ست

اوّل و آخر ِ این قصّه‌ی پرغصّه یکی‌ست !

از دروغی که نگفتیم و به ما می‌شد راست

« کس ندانست که منزلگه ِ مقصود کجاست »

خسته از هرچه نبوده‌ست که حتمن بوده !

خسته از خستگی ِ این شب ِ خواب آلوده

می‌نشینم وسط ِ گریه ی تهران در دود

می‌نشینم جلوی عکس زنی خواب‌آلود

گم‌شده در وسط این‌همه میدان شلوغ

بغض من می‌ترکد در شب تو با هر بوق

به کسی در وسط ِ آینه‌ها سنگ زدن !

به زنی منتظر ِ هیچ کست زنگ زدن

به زنی با لب خشکیده و چشمی قرمز

به زنی گریه کنان روی کتاب ِ « حافظ »

به زنی سرد شده در دل ِ تابستانت !

به زنی رقص کنان در وسط ِ بارانت

به زنی خسته از این آمدن و رفتن‌ها

به زنی بیشتر از بیشتر از تو، تنها !

حال ما را کسی نمی فهمد

حال ما را كسی نمی‌فهمد

سال‌ها سوختيم و دود نداشت

زندگی يك دروغ مسخره بود

هيچكس واقعاً وجود نداشت!

 

 

پاییز آمده ست که خود را ببارمت!


پاییز آمده ست که خود را ببارمت!
پاییز: نام ِ دیگر ِ «من دوست دارمت»

بر باد می دهم همه ی بود ِ خویش را
یعنی تو را به دست خودت می سپارمت!

باران بشو، ببار به کاغذ، سخن بگو...
وقتی که در میان خودم می فشارمت

پایان تو رسیده گل ِ کاغذی ِ من
حتی اگر که خاک شوم تا بکارمت


اصرار می کنی که مرا زودتر بگو
گاهی چنان سریع که جا می گذارمت!

پاییز من، عزیز ِ غم انگیز ِ برگریز!
یک روز می رسم... و تو را می بهارمت!!

 

 

بـه بـهـانـه هـرشـب

دارد صدایت می زنم... بشنو صدایم را!

بیرون بکش از زندگی و مرگ! پایم را

داری کنار شوهرت از بغض می میری

شب ها که از درد تو می گیرم کجایم را

هر بوسه ات یک قسمت از کابوس هایم شد

از ابتدا معلوم بودم انتهایم را

در هر خیابان گریه کردم، گریه من را کرد!

شاید ببیند شوهر تو اشک هایم را

هیچم! ولی دارم عزیزم «هیچ» را از تو

مستیم از نوشابه ی مشکی ست یا از تو؟!

دارم تلو... دارم تلو... از «نیستی» مستم

حالا «دکارت» مسخره ثابت کند «هستم»!

«بودم!» بله! مثل جهانی از تصوّرها

«بودم!» بله! در رختخوابت، توی خرخرها

«بودم» شبیه رفتنت هر صبح از پیشم

«بودم» شبیه مشت کوبیدن به آجرها

حالا منم! که پاک کرده ردّ پایم را

می کوبم از شب ها به تو سردردهایم را

با تخت صحبت می کنم از فرط تنهایی

«هستم!» ولی در یاد تو وقت خودارضایی

«بودم!» کنار شوهری که عاشق ِ زن بود

خاموش کردم برق را... تکلیف، روشن بود

خاموش ماندم از فشار بوسه بر لب هام

از چشم های بچّه ات! که بچّه ی من بود!!

خاموش ماندم مثل یک محکوم به اعدام

خاموش/ ماندی توی گریه... وقت رفتن بود...

روشن شدم مثل چراغی آن ور ِ دیوار

سیگار با سیگار با سیگار با سیگار

می ریخت اشک و ریملت بر سینه ی لختم

با دست لرزانت برایش شام می پختم

روحت دو قسمت شد... میان ما ترک خوردی

خوردی به لب هایم... مرا نان و نمک خوردی

بوسیدمت، بوسیدمت، بوسیدمت از دور

هر شب کتک خوردی، کتک خوردی، کتک خوردی

راه فراری نیست از این خواب پیچاپیچ

از هیچ در رفتم برای گم شدن در هیچ!

بالا بیاور آسمان را از خدا، از من

مستیت از نوشابه ی مشکی ست یا از من؟!

دست مرا از دورهای دووور می گیری

داری تلو... داری تلو... از درد می میری

خاموش گریه می کنی بر سینه ی دیوار

با بغض روشن می کنی سیگار با سیگار

باید بخوابی توی آغوشی که مجبوری

داری تنت را داخل حمّام می شوری!

با گریه، با خون، با صدای شوهرت در تخت

کز می کند کنج خودش این سایه ی بدبخت

«من» باختم... اما کسی جز «ما» نخواهد برد

بوی مرا این آب و صابون ها نخواهد برد

جای مرا خالی بکن وقت ِ هماغوشی

از بچّه ای که سقط کردی در فراموشی

از شوهرت از هر نفس از سردی لب هات

جای مرا خالی بکن در گوشه ی شب هات

بیدار شو از خرخرش در اوج تنهایی

و گریه کن با یاد من وقت خودارضایی

حس کن مرا که دست برده داخل گیست

حس کن مرا بر لکه های بالش خیست

حس کن مرا در «دوستت دارم» در ِ گوشت

حس کن مرا در شیطنت هایم در آغوشت!

حس کن مرا در آخرین سطر از تشنج هام

حس کن مرا... حس کن مرا... که مثل تو تنهام!

حس کن مرا و ذوب شو در داغی دستم

بگذار تا دنیا بداند «هستی» و «هستم»

 

مـرا بـگـیـر در آغـوش

کشیدم از تو: دو تا کوه، بعد، چند کلاغ
غروب کردم تا هر غروب گریه کنی

برای من که تمامی قصّه بد بودم
کجاست آغوشی تا که خوب گریه کنی؟!
.
میان بندری ِ ضبط، بغض کردم تا
کنار ترمینال ِ جنوب گریه کنی

نشستم و خود را توی چای حل کردم
لباس زیرت را در شبم بغل کردم

سفر نبود و کسی دست در کتابم برد
به سقف زل زدم از درد... تا که خوابم برد

صدای هق هق من پشت کوه قایم شد
برای بیداری، قرص خواب لازم شد

مرا ببخش که جغدم! همیشه بیدارم
مرا ببخش اگر گریه هام تکراری ست

به لب گرفتن تو زیر دوش گریه شدم
صدای خون، از حمّام خانه ام جاری ست

مرا ببخش که پاشیده ام به دیوارت
نمی توانم دیگر... که زخم ها کاری ست

کجا فرار کند این کلاغ بی آخر!
که پشت هر در ِ بسته دوباره دیواری ست

مرا بغل کن یک لحظه توی خواب فقط!
که حل شود در لیوان دو چشم قهوه ای ات

که خلسه در شب من وارد عمل بشود
تمام فلسفه ها در تن تو حل بشود

تو می روی پشت ِ کوه های نقــّاشی
کنار من، تنها انتظار خواهد ماند

پرنده ها همه سمت ِ جنوب می کوچند
سکوت جغد ولی کنج غار خواهد ماند

تو می روی پشت ِ بنـ/ دری که باز نشد
کنار ضبط ، کسی زار زار خواهد ماند

چه می شد این شب خسته به سمت لب برود
کسی که آخر خطـّم... عقب عقب برود

از انتهای زمستان، بهار برگردد
که با فشار ِ دکمه... نوار برگردد!!
.
چه بود عشق؟ به جز تخت خالی یک هیچ!
تمام خود را تقدیم دیگری کردن

طلاق دادن یک خواب در صراحت تیغ!
و گریه در وسط ِ «دادگستری» کردن

کنار ترمینالی که نیستی ماندن
شب جنون زده را رقص بندری کردن!

صدای خنده ی تو در سکوت خواهش من
شبی بلندتر از موی روی بالش من

عجیب نیست اگر ابر، غرق گریه شده
که از جدایی ما تازه باخبر شده است

مگر نسیم، رسانده به خانه بوی تو را
که تیغ کـُند شده، قرص بی اثر شده است!

مرا بگیر در آغوش لعنتیت عزیز!
که گریه های من از شب بزرگتر شده است

مرا بگیر در آغوش...