سکوت و حقیقت

99 بار فکر کردم ولی به هیچ نتیجه ای نرسیدم،

از فکر کردن دست کشیدم و در سکوت غرق شدم.

حقیقت به سویم آمد!

هفت سالی میشد که راه نرفته بودم

هفت سالی میشد که راه نرفته بودم.

پزشک پرسید: این چوب ها چیست؟

گفتم: فلجم.

گفت: آنچه تو را فلج کرده است همین چوب هاست!
سینه خیز، چهار دست و پا قدم بردار و راه بیفت.

چوب های زیبایم را گرفت. پیش رویم شکست و در آتش سوزاند.

حالا من راه می روم اما هنوز هم وقتی به چوبی نگاه میکنم،

تا ساعت ها بی رمقم.

 

The Departure / Max Richter