تا بوده همین بوده نگاهی به نگاهی

می افتد و می سوزد دل در تب آهی


من را به تو این نذر و دعاهـا نرساندند

ای کاش مـهیـا بشود گاه گناهی


من لالـم و ایـن حجـم ورم کرده دهان نیست

زخمـی است که وا می شود از عشق تو گاهی


دو بافـه کن و بر دو سر شانه بیاویز

مـن باشم و تردید بر آغاز دوراهی


بر زلزلـه جـامـانده کسی خرده نگیرد

می ترسد از دیدن هر سقـف و پناهـی


لبخند بزن سرخ لب من که منوط است

زیبـایـی هر تنگ به رقصیـدن ماهی