جغدِ شومی در وجود‌ من لانه کرده

گاهی آرام است و ساعت ها از‌ چشمانم به دنیای بیرون خیره میشود

گویی چیز عجیبی از چشمانم دیده

چیزی شوم‌، مثل بوی مرگ !

گاهی طغیان میکند و خود را به اینور‌ و آنور دلم میکوبد

میخواهد از‌ دریچه ی چشمانم به دنیای بیرون پناه ببرد

اما نمی داند که گریزی از تاریکی وجود‌ ندارد !

اما تاوان عصیانش را روحم میدهد‌

آرام آرام خراشیده میشود

تا زمانی که دیگر چیزی باقی نماند...