مالیخولیای وخیم اما خوش خیم
کم کم دارم احساس میکنم که تمام این مدت داشتم با یک مالیخولیای وخیم اما خوش خیم دست و پنجه نرم میکردم. مالیخولیایی که بالقوه میتونه خیلی دهشتناک باشه اما فعلا خاموشه.
کم کم دارم احساس میکنم که تمام این مدت داشتم با یک مالیخولیای وخیم اما خوش خیم دست و پنجه نرم میکردم. مالیخولیایی که بالقوه میتونه خیلی دهشتناک باشه اما فعلا خاموشه.
تـنــهایــی مــن شـاخ و دم نـداره
امـا از صـدتـا غـولِ بـی شـاخ و دم بـدتـره
غـولِ مـن هـمـیـشـه، غـول مـرحـلـه آخـرِه
پ.ن:... I can't drown my demons they know how to swim
من پيوسته از تو گريخته ام و به
اتاقم، کتابهايم ، دوستان ديوانه ام
و افکار ماليخوليائی ام پناه برده ام.
مرد به رختخواب میرود، اما خوابش نمیبرد. ملحفه ها را می اندازد. سیگاری روشن میکند.
کمی مطالعه میکند. دوباره چراغ را خاموش میکند اما باز نمیتواند بخوابد.
ساعت سه صبح بلند میشود، در خانه دوست و همسایه اش را میزند،
پیش او درد دل میکند و به او میگوید که نمیتواند بخوابد و خوابش نمی برد.
از او راهنمایی میخواهد. دوستش پیشنهاد میکند که قدمی بزند. شاید خسته شود.
بعد باید فنجانی جوشانده برگ زیرفون بنوشد و چراغ را خاموش کند.
همه این کارها را میکند ولی باز خوابش نمیبرد.
بلند میشود این دفعه به سراغ پزشک می رود.
پزشک هم طبق معمول حرف هایی میزند و مرد باز نمیتواند بخوابد.
ساعت شش صبح تپانچه ای را پر میکند و مغزش را متلاشی میکند.
مرد مُرده است.
اما هنوز خوابش نمیبرد!
گاهی آرام است و ساعت ها از چشمانم به دنیای بیرون خیره میشود
گویی چیز عجیبی از چشمانم دیده
چیزی شوم، مثل بوی مرگ !
گاهی طغیان میکند و خود را به اینور و آنور دلم میکوبد
میخواهد از دریچه ی چشمانم به دنیای بیرون پناه ببرد
اما نمی داند که گریزی از تاریکی وجود ندارد !
اما تاوان عصیانش را روحم میدهد
آرام آرام خراشیده میشود
تا زمانی که دیگر چیزی باقی نماند...