بازیگرخانه بزرگ دنیا

به خودم می‌خنديدم، به زندگانی می‌خنديدم، می‌دانستم كه در اين بازيگرخانه بزرگ دنيا هر كسی يك جور بازی می‌كند تا هنگام مرگش برسد. من هم اين بازی را پيش گرفته بودم چون گمان می‌كردم مرا زودتر از ميدان بيرون خواهد برد.

 

 

 

خواهی نخواهی سیگار را برداشتم آتش زدم

خواهی نخواهی سیگار را برداشتم آتش زدم
چرا سیگار می كشم ؟
خودم هم نمیدانم.
دو انگشت دست چپ را كه لای آن سیگار است به لب میگذارم ،
دود آنرا در هوا فوت می كنم.
این هم یك ناخوشی است !