درد بی درمان و حال بی سامان

 

گهی بر درد بی درمان بگریم

گهی بر حال بی سامان بخندم

آسوده خاطرم که تو در خاطر منی

آسوده خاطرم که تو در خاطر منی

گر تاج می‌فرستی و گر تیغ می‌زنی 1

ای چشم عقل خیره در اوصاف روی تو

چون مرغ شب که هیچ نبیند به روشنی 2

شهری به تیغ غمزه خون خوار و لعل لب

مجروح می‌کنی و نمک می‌پراکنی 3

ما خوشه چین خرمن اصحاب دولتیم

باری نگه کن ای که خداوند خرمنی 4

گیرم که برکنی دل سنگین ز مهر من

مهر از دلم چگونه توانی که برکنی 5

حکم آن توست اگر بکشی بی‌گنه ولیک

عهد وفای دوست نشاید که بشکنی 5

این عشق را زوال نباشد به حکم آنک

ما پاک دیده‌ایم و تو پاکیزه دامنی 6

از من گمان مبر که بیاید خلاف دوست

ور متفق شوند جهانی به دشمنی 7

خواهی که دل به کس ندهی دیده‌ها بدوز

پیکان چرخ را سپری باشد آهنی 8

با مدعی بگوی که ما خود شکسته‌ایم

محتاج نیست پنجه که با ما درافکنی 9

سعدی چو سروری نتوان کرد لازمست

با سخت بازوان به ضرورت فروتنی 10

از در درآمدی و من از خود به درشدم

از در درآمدی و من از خود به درشدم

گفتی کز این جهان به جهان دگر شدم

 

گوشم به راه تا که خبر می‌دهد ز دوست

صاحب خبر بیامد و من بی‌خبر شدم

 

چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب

مهرم به جان رسید و به عیوق برشدم

 

گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق

ساکن شود بدیدم و مشتاقتر شدم

 

دستم نداد قوت رفتن به پیش یار

چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم

 

تا رفتنش ببینم و گفتنش بشنوم

از پای تا به سر همه سمع و بصر شدم

 

من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت

کاول نظر به دیدن او دیده ور شدم

 

بیزارم از وفای تو یک روز و یک زمان

مجموع اگر نشستم و خرسند اگر شدم

 

او را خود التفات نبودش به صید من

من خویشتن اسیر کمند نظر شدم

 

گویند روی سرخ تو سعدی چه زرد کرد

اکسیر عشق بر مسم افتاد و زر شدم ( غزل 374 )

 

 

دانلود دکلمه این شعر با صدای رضا پیربادیان

از هـمـه کـس رمـیـده ام بـا تـو درآرمـیـده ام

 

از هـمـه کـس رمـیـده ام بـا تـو درآرمـیـده ام

جـمـع نـمـی‌شـود دگـر هـر چـه تـو مـی‌پـراکـنـی (غزل شماره 606) سعدی