آرزوهای مانده در حبس

 

چه فـرقی دارد،

پُـشـت مـیـله هـا باشـی

یا درخیـابـانـهـای شـهـر در حـال قـدم زدن؛

وقـتـی که آرزوهایت

در حبس باشند !؟

 

 

 

پ.ن: سرد شدم از همه چیز. انقدر حبس آرزوهایم طولانی است که دیگر چشم به راه آزادی هیچکدامشان نیستم! شاید آنها محکوم به حبس ابد هستند و من نمیدانم. دیگر حتی حوصله وقت ملاقاتی با آنهارا هم ندارم. اولش شیرین اما آخرش با تلخی. خدایا تو گفتی در به وقوع پیوستن آرزوهایت صبر کن. اما این صبر کردن ها دل سیرم کرده است. دوست دارم لذت تک تک شان را با خود به گور ببرم. وقتی که مردم ، وقتی که خیلی تنهایی کلافه ام کرد، آرزوهایم را تک تک ورق بزنم و با آهی که میکشم با خودم بگویم:(( تمام اینها یک روزی آرزویم بودند. ))

فکرش را بکن. آرزوهای مبهم و کهنه در آغوش جسدی که روی قبرش نوشته شده بود " نـاکـــام "

 

 

دیوانگی در عصر جمعه

 جـُـمـعــه  تنها مسافری ست

که هفته ای یکبار

به ویرانه ی دلم 

سر میزند

و تنها سوغاتی اش

دلتنگی است و

دلتنگی

هربار که می آید

دلتنگ ترم...

هر بار که می رود

ویــران تــر...!

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

پ.ن: آه... چقدر جمعه هایم دلگیر است،

کاش بودی،

من و تو در حیاط خانه مان...

تو قهوه میخوردی و من فقط نگاهت میکردم

آنقدر نگاهت میکردم که قهوه ام سرد میشد.

تو میخندیدی و من دلم میلرزید، قند در دلم آب میشد

تو نگاه های عاشقانه ات را به سمت من نشانه می گرفتی و من بی دفاع زیر نگاه هایی که بوی دوست داشتن میداد آوار میشدم...

سرم را بر زانویت می گذاشتم، تو با ناز و لحن شیطنت آمیزی شعر می خواندی و من با جان و دل گوش میدادم،

گــاهی از شدت احساس بغض میکردم و سرم را بر سینه ات می فشردم و تو دستان زنانه و ظریفت را بر گونه ام میگذاشتی و نوازش میکردی.

من دیوانه وار گریه میکردم و تو بدون انکه سوالی بپرسی فقط به طنین گریه ی دلخراش من گوش میدادی ؛بعد از دقایقی بی اختیار اشک از چشمان دل فریبت جاری میشد و بر صورتم می ریخت، چقدر گرمی اشک هایت برایم دلنواز است،..

کاش بودی و من از این همه دیوانگی به آغوش " غریبت " پناه میبردم...

 

نویسنده: محمدعلی منصوری