من بی دل بی یار نه مرد سفرم!

قرار هست که پول هنگفتی دستم بیاد و یکی از ایده هایی که به ذهنم خطور کرد، تحصیل زبان فرانسه در خود خاک فرانسه هست. دوره ی یکساله یا دوساله در یک کالج دولتی یا خصوصی، با اخذ مدرک C1. هزینه های زندگی و تحصیلش، شهر به شهر فرق میکنه. در اصل،این راهی که آرزوشو دارم طی کنم، هم فاله هم تماشا. دقیقا با شرایطش آشنا نیستم. شاید سراسر مشقت و سختی در انتظارم باشه. اما این رنج و وخامت رو به جون میخرم، چون این تصویر هر آینه توی ذهنمه.

مهتری گر به کام شیر در است                     شو خطر کن ز کام شیر بجوی

بعد از اختتام یادگیری زبان فرانسه، تحصیل رشته های دیگر در فرانسه، سهل تره. یا محتملا از طریق سفارت کانادا در فرانسه، بتونم به کانادا و ایالت کبک مهاجرت کنم. نمیخوام از همین حالا تصمیم بگیرم بعد از آموختن زبان فرانسه دقیقا میخوام چکار کنم چون آدم از فردای خودش خبر نداره. فعلا باید از یک منبع مسبوق، یه وکیل آگاه، اطلاعات بیشتری کسب کنم.

می‌روم بی‌دل و بی یار و یقین می‌دانم                 که من بی‌دل بی یار نه مرد سفرم

 

جهان اشتیاقی به رویاهایمان ندارد

در این میان، تنها خنده تلخی که باید میزدم به این بود که چه اندازه غافل بوده ام، از این که: جهان منتظر به بار نشستن آرزوهای ما نیست. در واقع، مرتفع شدن این غفلت است که بر خودآگاهی ات می افزاید، تلخ ات میکند و حاصل آن زایل شدن همان امید و پررویی است. درک این که جهان، اشتیاقی به حضور ما و رویاهایمان ندارد. از رویاهایی که در این نوشته میتوان یافت تا آرزوهایی که آنقدر برایمان عزیزند، که حتی ذکر و یادداشت شان، از قدسیت شان می کاهد.

آرزوهایی که لای کاغذ پیچیده شده

سیگـار آرزو هایـی هـسـت کـه لای کـاغـذ پیـچیـده شـده...

 

 

 

آرزوهای مانده در حبس

 

چه فـرقی دارد،

پُـشـت مـیـله هـا باشـی

یا درخیـابـانـهـای شـهـر در حـال قـدم زدن؛

وقـتـی که آرزوهایت

در حبس باشند !؟

 

 

 

پ.ن: سرد شدم از همه چیز. انقدر حبس آرزوهایم طولانی است که دیگر چشم به راه آزادی هیچکدامشان نیستم! شاید آنها محکوم به حبس ابد هستند و من نمیدانم. دیگر حتی حوصله وقت ملاقاتی با آنهارا هم ندارم. اولش شیرین اما آخرش با تلخی. خدایا تو گفتی در به وقوع پیوستن آرزوهایت صبر کن. اما این صبر کردن ها دل سیرم کرده است. دوست دارم لذت تک تک شان را با خود به گور ببرم. وقتی که مردم ، وقتی که خیلی تنهایی کلافه ام کرد، آرزوهایم را تک تک ورق بزنم و با آهی که میکشم با خودم بگویم:(( تمام اینها یک روزی آرزویم بودند. ))

فکرش را بکن. آرزوهای مبهم و کهنه در آغوش جسدی که روی قبرش نوشته شده بود " نـاکـــام "