یه پاییز زرد و زمستون سرد
مثل باران های بی اجازه
وقت و بی وقت در هوایم پراکنده ای
و من بی هوا ناگهان خیسم از تو …
مثل باران های بی اجازه
وقت و بی وقت در هوایم پراکنده ای
و من بی هوا ناگهان خیسم از تو …
هیچ چیزی از تو نمیخواستم
عشق من!
فقط میخواستم
در امتداد نسیم
گذشته را به انبوه گیسوانت ببافم
تار به تار
گره بزنم به اسطورههای نارنجی
که هنگام راه رفتن
ستارههای واژگانم
برایت راه شیری بسازند
میخواستم سر هر پیچ
یک شعر بکارم
بزنی به موهات
که وقتی برابر آینه میایستی
هیچ چیزی
جز دستهای من
بر سینهات دل دل نکند
میخواستم تمام راه با تو باشم
نفس بزنم
برایت بجنگم
بخاطرت زخمی شوم
و مغرور پای تو بایستم
بر ستون یادبود شهر
صـنـدلی ات
غــمگــینــم مـی کـنــد
مـثـل جـای خــالــی زنـی زیــبـا
در فـیلـمی سـانـسـور شــده
جیباتو خالی کن و گرنه میکشیمت!
مرد با آرامش دستش را در جیب پالتوی کهنه اش فرو برد؛
چیزی نیافت جز چند ورق پاره که ذهنش را روی آنها می نوشت.
.
.
.
مرد کشته شد...
حال این روز های من خیلی دلگیر است
دلم سخت می گیرد در این فصل سرد
چه شده است؟ نمیدانم شاید هوا کمی ابری ست...
یا تو دلتنگ منی
تصور نبودت آرامش را از چشمانم می گیرد
قلمم اشک می ریزد و این ورق پاره های من است که تو را به تصویر می کشد
حکم نداشتنت فقط برای من یک چیز است
مـحـکــوم بـه ســیــگــآر...
از گیجى این تب به هر چه بود مى خوردم
اى کاش زود ِزود ِزود ِزود مى مردم
دور جهان کوچکم اسطبل و آخور داشت
دیوارهایى از گچ و سیمان و آجر داشت
من بودم و طرحى مجازى آنور جیوه!
آیینه از تصویر مخدوشم دلى پر داشت!
همبسترم شب بود و دنیایى پر از تشویش ...
خواب جهان در گوش من آواز «خُرخُر» داشت!
دائم مرا درگیر با افسردگى مى کرد
بغضى که روى خنده هایم چند سنسور داشت!
هـمـیـشه فــکــر مـیـکــردمـ تــو " هـمـدردی"
امــا نــــه
تــو هَــم دَردی
تو لحظه هایی که داغونی
فقط یه نفر میتونه آرومت کنه
اونم کسیه که داغونت کرده …
نــبــودش واســـم ســخــتـــه
امــا بــودنــش هــم دیــگــه بــهـــم هــیــچ حــســـی نـــمــیــده
گاهی
آدم دلش فقط
یک دوستت دارم میخواهد
که نمیرد...!
