با خود می اندیشی که دیگر طاقتش را نداری اما ...

گاهی که صـبـح از رخـتـخـواب بیرون می آیی ، 

با خود مـی انـدیشـی که دیگر طاقـتـش را نداری 

اما از درون خـنـده ات میگیرد 

زیرا تمام دفـعات دیگری که این حس را داشته ای

به یـاد می آوری...

 

 

never feel alone

 

I never feel alone again シ

 

تبر مشترک

 راسکـولـنیـکـف کـه پیـرزنو شقه کرد و من،


بـا اون تـبـر فـرشـتـه ی الـهـامـو مـی کُـشـم ...

 

مـن یه گلایلم که تو ایـن سرزمین شوم، راهم به قبر و سنگِ گـرانیـت میـرسه

هـر روز به قتل میـرسم و شعـر مـن فقط، بـه انـتـشارِ شعـله ی کبریت میـرسه

 

از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامه

از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامه     اِنّی رأیتُ دَهراً مِنْ هِجرِکَ القِیامه

دارم من از فراقش در دیده صد علامت     لَیْسّتْ دُموُع عَینی هذا لَنا العَلامه

هر چند کآزمودم از وی نبود سودم       مَنْ جَرَّبَ المُجرَّبْ حَلّتْ بِهِ النِّدامه

پرسیدم از طبیبی احوال دوست گفتا    فی بُعدِها عذابُ فی قُربِها السَّلامه

گفتم ملامت آید گر گرد دوست گردم     وَالله مــا رَأیْـنـا حُـبّـاً بِـلا مَـلامـه

حافظ چو طالب آمد جامی به جان شیرین     حَتّی یَذوقَ مِنه کأساً مِنَ الکَرامه

 

(غزل شماره 425 )

ببین رویش بغض ویرانگرم

همینکه راست است این خاطرات

 

خاطرت جمع باشد از پاشیدنم

 

پاشدم از انتهای خود

 

با زندگی جنگیدم و مرگ آخرین سنگرم

 

نه مادر درد ما خواند و جان داد جُلجُتا

 

تا کجا جار زد ببین رویش بغض ویرانگرم

 

که آرام خون تو را می‌خرم

 

به شب‌های بی‌پنجره

 

به این وحشت مسخره

 

به چشمت پشت میله‌ها

 

به دنیای بی‌حنجره

 

به اسمم روی لب‌های خیس تـو

 

به عشق‌بازی و جنگل گیس تـو

 

که ماهی شوم توی رود تـنـت

 

زمینی شوم زیر تندیس تـو

 

گرفتار دنیای ممنوعه‌ها

 

تفنگ نگاه جماعت سوی ما

 

ما پشت هم رو به آینه عاشق شدیم

 

و بی‌بهانه دل به آسمان زدیم

.

.

.

 

جان من بمیرد و اشک روی گونه‌های تو نری زد توی گوش‌مان...

 

 

قـدم قـدم مین بـود زیـر پـایـمـان...

سعادت موهوم

 امـید های ما

در کام اژدهای مـرگ فرو میرود

و پـس از آنهمه تـلاشـی که 

بـرای سـعـادت مـــوهــــوم کرده ایم

به چـیزی غیر از

پیری و نومیدی و مرگــ نمیرسیم

 

 

هنوز تشنه ایم...

 

آب از سرمان گـذشتـه است 

امــا هـنـوز تشـنـه ایـــــم...

صد فصل بهار آید و بیرون ننهم گام

از بهر چه در مجلس جانانه نباشم

گرد سر آن شمع چو پروانه نباشم

بیموجب از او رنجم و بیوجه کنم صلح

اینها نکنم عاشق دیوانه نباشم

صد فصل بهار آید و بیرون ننهم گام

ترسم که بیایی تو و در خانه نباشم

بیگانه شوم از تو که بیگانه پرستی

آزار کشم گر ز تو بیگانه نباشم

وحشی صفت از نرگس مخمور تو مستم

زانست که بی نعرهٔ مستانه نباشم

 

دل و روده‌ام داشت میپیچید بهم

 دل و روده‌ام داشت میپیچید بهم..!

احساس مریضی،

بی مصرفی و

ناراحتی میکردم...

عاشقش شده بودم..‌‌.!

 

 

غم مرا دنبال می کند ...

ﺑﮕﻮ ﭼﮑﺎﺭ ﮐﻨﻢ؟

ﻭﻗﺘﯽ ﺷﺎﺩﯼ

ﺑﻪ ﺩُﻡِ ﺑﺎﺩﺑﺎﺩﮐﯽ ﺑﻨﺪ ﺍﺳﺖ

ﻭ ﻏﻢ ﭼﻮﻥ ﺳﻨﮕﯽ

ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺳﺮﺍﺷﯿﺐِ ﯾﮏ ﺩﺭﻩ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻣﯽﮐﻨﺪ!...