نگاشون کن، خیلی اهمیت میدنو

شرلوک: نگاشون کن، خیلی اهمیت میدن. تاحالا به فکرت رسیده که ما یه مشکلی داریم؟

مای کرافت: همه یه روزی میمیرن یا قلبشون میشکنه. اهمیت دادن همچین هم آش دهن سوزی نیست شرلوک...

 

 

 

تجربه هایم را به شما می گویم!

پزشک ها، کشیش ها، قاضی ها و افسرها طوری انسان را می شناسند که انگار خودشان او را ساخته اند.

فقط مسئله این است که وقتی جوان بودم، این جور چیزها خیلی عذابم می دادند. خب خانواده ام حرفه ای نبودند. بلاخره بعضی ها هم آماتورند. مثلا منشی ها، کارمندها، کسبه، کسانی که تو کافه به حرف دیگران گوش می دهند. آنها وقتی چهل سالشان می شود، چون نمی توانند تجربه شان را بیرون بریزند، حس می کنند که ورم کرده اند. خوشبختانه بچه دارند و تجربه شان را درجا به خودرشان می دهند. دوست دارند به ما بقبولانند که گذشته شان هدر نرفته، که خاطره هایشان متراکم شد و به نرمی تبدیل به دانایی شده. چه گذشته خوش دستی! گذشته در قطع جیبی، کتاب لبه طلایی پر از بند و اندرز. " باور کنید، تجربه هایم را به شما می گویم. هرچه را که می دانم، زندگی به من آموخته.)) آیا زندگی این وظیفه را به عهده گرفته که به جای آنها فکر کند؟ آنها نو را با کهنه تفسیر می کنند و کهنه را، باز با رویدادهای کهنه تر تفسیر کرده اند. مثل مورخانی که از لنین یک روبسپیر روسی از روبسپیر یک کرامول فرانسوی ساخته اند. آخر سر، اصلا هیچ وقت از هیچ چیز سر در نیاورده اند... پشت سر مقام و منزلتشان، می شود به تنبلی عبوسشان پی برد. ظواهر جلوی چشمشان رژه می روند. آنها خمیازه می کشند، فکر می کنند که آسمان همه جا همین رنگ است.

 

مترجم: محمدرضا پارسایار

 

 

تفکیک جنسیتی از کودکی

در سرزمینی که در آن تفکیک جنسیتی از کودکی صورت گیرد،
دخترانش پسرانش را گرگ تصور می کنند
و پسرانش دخترانش را طعمه.
در اوج گرایش و کشش با پیش زمینه ای آلوده بدون هیچ شناختی عاشق می شوند.
عشق میمیرد و ارتباط نابود،
مردانش تنوع طلب و زنانش مرد ستیز می شوند.

 

  

 

فردا که قدرت دست مردم بیفتد

فردا که قدرت افتاد دست همان دهاتی بیچاره که برایش دلسوزی میکنید، آنوقت زن و بچه من وشما باید بره بدست و پای همان دهاتی بیفته و استغاثه بکنه... بله، یعنی اگر قرار بشه که مردم افسار سر خود بشند مثل منادی الحق یا رفیق مزلقانی کی بود؟ آهان، یادم اومد: خیزرانی. دیگر جای من و شما نیست. تا موقعیکه مردم سر بگریبان وحشت آندنیا وشکیات و سهویات نباشند درین دنیا مطیع و منقاد نخواهند ماند. آنوقت ماها نمی توانیم بزندگی خودمان برسیم. تا ترس و زجر و عقوبت دنیوی و اخروی در میان نباشه گمان میکنید میاند برای من و سرکار کار میکنند؟ این پنبه را از گوشتان دربیارید. واضح تر بگم: اگر ما مردم را از عقوبت آندنیا نترسانیم و درین دنیا از سر نیزه و مشت و توسری نترسانیم فردا کلاه ما پس معرکه است. اگر پسر من که تازه تکلیف شده زن نداره و من جلو او جفت و تاق صیغه میگیرم عقیده اش سست بشه، دیگر دنبال موش آتش زده نمیدود.. نظم و قانون را بهم میزنه. اگر عمله روزی ده ساعت جان میکنه و کار میکنه و بنان شب محتاجه و من انبار قالیم تا طاق چیده شده باید معتقد باشه که تقدیر این بوده. فردا بیا به آنها بگو که همه اینها چرت و پرته که او کار کرده و من کارشکنی کردم، آنوقت خربیار و باقالی بار کن! دیگر جای زندگی برای من و شما باقی نمیمانه، دیگر کارخانه <کشبافی دیانت> منافعش را سرماه برای من نمیفرسته. دنیا بلبشو میشه...

 

http://s8.picofile.com/file/8334713600/sadegh_hedayat_d94.jpg

 

 

پ.ن: همیشه در این آب و خاک دزدها و قاچاقها همه کاره بوده اند...شما این رجال و اعیان مملکت را نمیشناسید، من میدانم زیر دمشان چقدر سسته. مشهدی حسن خر کچی از آنها بهتر چیز سرش میشه. اما بنفع ماست که همین رجاله ها سر کار بمانند...

درد همیشه برای دیگران است

همه ما در طول زندگی مان آدم های گرفتار دیده ایم و گرچه با آن ها همدردی می کنیم، از این که جایشان نیستیم و زجر نمی کشیم خوشحالیم. مردم زخمی می شوند، بیمار می شوند و گاهی می میرند؛ و خودشان اند که باید هزینه دردناک این رنج ها را بدهند؛ درد همیشه برای دیگران است. ولی این بار سراغ من آمده بود. این بار دیگران با خیال راحت به من نگاه می کردند و من بودم که به کام مرگ می رفتم.

اگر فقط کره جنوبی به دنیا آمده بودم شاید الان من هم داشتم از خانه خودم با مادرم حرف میزدم و شوهر و فرزندان خودم را داشتم. تنها چیزی را می خواستم که تمام عمر از من دریغ کرده بودند؛ داشتن یک زندگی معمولی.

دوستت دارم مال کیست

دوستت دارم مال کیست

آنکه می گوید

یا آنکه میشنود

با عقاید خودمان یک ابله باشیم

 

بهتر است با عقاید خودمان یک ابله سفیه باشیم،

تا این که با عقاید دیگران یک دانشمند به شمار آییم.

 

پ.ن: منظور نیچه دوری از پیروی کورکورانه است منتها به شکلی اغراق آمیز...

ادعای عاشقی

شما چه طور می‌توانید بگویید که عاشق یک نفر هستید؛ در صورتی که هزاران نفر در دنیا وجود دارند که شما به آن‌ها بیش‌تر عشق می‌ورزیدید، اگر آن‌ها را ملاقات می‌کردید؟ اما هرگز نکردید.

ما باید بپذیریم که عشق، تنها، نتیجه‌ی یک رویارویی‌ست !

 

 

پ.ن: و عشق یک بیماری بدخیم روحی بود...

 

 

ویرانگر هدایتگر

 

اشرف مخلوقات از تنهایی گریزان است

چرا که میداند این ویرانگر هدایتگر قرار است تمام باورهایش را زیر سوال ببرد.

گاهی دوست دارد فارغ از این جهان لحظه ای در سکوت بماند

اما بعد از مدتی نمی تواند تحمل کند

به طور ناگهانی نفسش پس میزند

حس میکند تمام رشته هایی که او را به زندگی متصل کرده

گسیخته میشوند. برای همین است که از زیر سایه ی تنهایی در میرود.

صادق هدایت ، کافکا و بسیاری از آنها طعم لذیذ تنهایی را چشیده‌اند

میدانند که تنهایی قدرتی دارد که هرکسی تاب تحمل آن را ندارد.

آنها رنگ و لعاب هایی که زندگی برای فریب انسان دارد را پس زده و حقیقت را یافته اند !

نا امیدی ، تاریکی...

برای همین است که به آنها روان گسیخته یا بدبینی را نسبت میدهند

اما همه ما میدانیم که پشت رنگ های زیبای زندگی‌ حقیقتی انکارنشدنی پوشیده شده

اما بازهم از پذیرفتن آن طفره میرویم

چون میدانیم امکان دارد در دنیای عظیم تنهایی محصور شویم

و هر روز یک آجر از وجودمان برداشته شود‌

و چیزی‌ جز ناامیدی برایمان نماند!

 

همان دیروز لـعـنـتـی

 

 

‏آیـا حاضـری بـفهمـیهمه فـرداها همان دیروز لـعـنـتـی است