قوی بودن از کجا شروع میشه؟
قوی بودن از کجا شروع میشه؟
از اونجایی که شروع میکنی به خط زدن و کنار گذاشتن آدم هایی
که مناسب نیستن، بدون ترس از تنهایی.

قوی بودن از کجا شروع میشه؟
از اونجایی که شروع میکنی به خط زدن و کنار گذاشتن آدم هایی
که مناسب نیستن، بدون ترس از تنهایی.

ما تو این عالم تنهاییم. کسی با ما نیست. میگن که مارو دوست داریم و من عاشقم و اینها ولی معمولا به قول شاعر انگلیسی گفتش که: " ای محبوب اکنون سه روز تمام است که تو را دوست میدارم و اگر هوا مساعد باشد تا سه روز دیگر هم دوستت خواهم داشت." شش روزه کلش، اما یه کسی هست که همیشه مارو دوست داره و گفت: "که هرکجا هستید من با شما هستم." و شما یه وقت فکر نکنید که او شمارو فراموش کرده چون گاهی انسان به خاطرش خطور میکنه که نکنه مارو ول کردن اینجا اصلا یاد ما نیستن. شماهم هروقت دلتون گرفت این شعر مولانا رو بخونید:
نیم ز كار تو فارغ همیشه در كارم
كه لحظه لحظه تو را من عزیزتر دارم
به ذات پاك من و آفتاب سلطنتم
كه من تو را نگذارم به مهر بردارم
پدر خیال میکرد آدم وقتی
در حجره خودش باشد تنهاست،
نمیدانست تنهایی را فقط
در شلوغی میشود حس کرد.
چنان تنهایی وحشتناکی حس میکردم که خیال خودکشی به سرم زد،
تنها چیزی که جلویم را گرفت این فکر بود که من در مرگ "تنهاتر" از زندگی خواهم بود...

اشرف مخلوقات از تنهایی گریزان است
چرا که میداند این ویرانگر هدایتگر قرار است تمام باورهایش را زیر سوال ببرد.
گاهی دوست دارد فارغ از این جهان لحظه ای در سکوت بماند
اما بعد از مدتی نمی تواند تحمل کند
به طور ناگهانی نفسش پس میزند
حس میکند تمام رشته هایی که او را به زندگی متصل کرده
گسیخته میشوند. برای همین است که از زیر سایه ی تنهایی در میرود.
صادق هدایت ، کافکا و بسیاری از آنها طعم لذیذ تنهایی را چشیدهاند
میدانند که تنهایی قدرتی دارد که هرکسی تاب تحمل آن را ندارد.
آنها رنگ و لعاب هایی که زندگی برای فریب انسان دارد را پس زده و حقیقت را یافته اند !
نا امیدی ، تاریکی...
برای همین است که به آنها روان گسیخته یا بدبینی را نسبت میدهند
اما همه ما میدانیم که پشت رنگ های زیبای زندگی حقیقتی انکارنشدنی پوشیده شده
اما بازهم از پذیرفتن آن طفره میرویم
چون میدانیم امکان دارد در دنیای عظیم تنهایی محصور شویم
و هر روز یک آجر از وجودمان برداشته شود
و چیزی جز ناامیدی برایمان نماند!
اختراع من است!
و تو قرار بود بشوی اکتشافم...
وقتی رسیدم به تنهایی و
نرسیدی به ما شدنمـان!
وقتی رسیدم به درد و
نرسیدی به درمانمـان!
رسیدم به جنون و دیوانه خطابم کردی!
انتظار را من ساختم که کشف کنم
ما یعنی تنهایی!

میگویند عشق دل آدم را نازک میکند
میگویند درد آدم را پیر میکند ...
آدم ها خیلی چیزها میگویند
و من، امروز
کرگدن دلنازکی هستم که پیر شده است!
ما برای ادامه دادن،
هیچ کسی را نداریم جز خودمان؛
و این کافی ست.
حال من بد بود اما هیچ کس باور نداشت!
خوب می دانم که " تـنهایی " مرا دق می دهد
عشق هم در چنته اش چیزی از این بهتر نداشت!
آنقدر ترسیدم از بی رحمی پاییز که
ترس من را روز پایانی شهریور نداشت!
زندگی ظرف بلوری بود کنج خانه ام
ناگهان افتاد از چشمم، ولی مو برنداشت!
حال من، حال گل سرخی ست در چنگ مغول
هیچ کس حالی شبیه من ...-به جز "قیصر"- نداشت!

چه خیالی ، چه خیالی ،
خوب می دانم ،
حوض نقاشی من بی ماهی است.