نشستن در ایستگاه قطار

تـمـام لـحظــــه هایم شـده نــشـسـتـن در ایستگاه قطار

به انتظار رسیــدن آشـنـایـی در میان انـبوهـــی از غـریـبـه هـا

 

 

 

عصرها آدمها هوایی میشوند

 

عـصـرهـا آدمها هوایی میشوند

هوایی خاطـراتشان

و ذهنشان پــر میکشد

به حـوالــیِ زندگی ها.. آدمها و کوچه ها

از کـودکـی تـا امروز

عصـر ها بـاید آرامتر بود

تا ذهن از سـفـر گذشته برگردد

 

 

اردیبهشت تمام می شود

 

اردیـبهشـت

تـمــام مـی شود

و رو سـیــاهـی می ماند

بـه پـیاده رو هـایـی 

کـه بـی تـو

قـــدم زدم...!

 

 

خیلی برام جالبه!

 

خیلی برام جالبه!

 کم پیدا میشه وبلاگی که دلنوشته و غمگین باشه و نویسنده اش پسر باشه. بیشتر خانوم ها و دختر خانوم های جوان میان و از روزمرگی و دلنوشته هاشون میگن.چون وقت برای فکر کردن " بیشتر " دارن. بیشتر توی خونه هستند و آزادی و تفریحاتشون نسبت به پسرا و مردا کمتره.

اما وقتی یه پسر که این همه آزادی داره و جایی برای فکر کردن به غم و غصه نداره میاد یه وبلاگ دلنوشته و غمگین میزنه ، به نظر من خیلی حرفه! چیشده که یه پسر یا یه مرد انقدر تنها شده و چه اتفاقاتی براش افتاده که میاد حرفاش رو تو یه پیج مجازی میزنه( که اونم معلوم نیست بعد یه مدت چه بلایی سرش میاد)

خیلی ها از این پسرا فراری ان ! چون براشون خیلی غیر طبیعی جلوه میده...

نه اینجور پسرا هیچ ترسی ندارن. اینها افکارشون و زندگی شون رو فقط توی عالم درونی خودشون سیر میکنن. لطفا درکشون کنید. اینها کسایی هستند که تو دنیای واقعی حرفی واسه گفتن ندارن.

من نمیگم خیلی خـاصـَــن. اوناهم مثل بقیه ان.

کمتر کسی پیدا میشه که اینجور پسرها رو بـَـلَـــد باشه!

 

کسی را به دلت اضافه کن که...

 

کــسـی را بـه دلــت اضـافـه کــن

کــه تــو را بـلــد بـاشــد

تـا وقـتـی بـه او گــفـتـی

دِلـتـنــگِــتَـم

نــگویــد

 " کــَـمـتـر فـکــر کــن "

تـا دلـتـنــگ نـشــی

 

 

لعنت به منی که چون تو را می خواست

 

لـعـنـت بـه دلـــم کــه در پــی ات ویــران شــد

لـعـنـت بـه غـمـت کـه در دلــم پـنـهــان شد

لـعـنـت بــه مــنــی

کـــه چــون تـــو را مــی خــواســت

لـعـنـت بـه دلــی کــه بــا تــو هــم پــیــمــان شد

 

حس مالکیت

 

تـمـام خـوبـــــی حـسِ مـالـکـیـت ایـنـه کـه

از کــســی کـه دوسـش داری بـپــرســی

مــال کــی هــســتـی؟

و

اون بـدون مـعـطـلـی بـگـه:

 فــــقــــط مـــــالِ تــــــــــــــــــــــــــــــو 

 

 

دلت همدرد میخواهد؟

 

خـیابانـهــــای تـنـهـــایـی

دلــی ولگـــرد مـی خــواهد

 

و آوازم بــــدون تــــو

سـکـوتـی سـرد مـی خــواهد

 

بــرایــت مــرده بـودم تــا

بــرایــم تب کـنــد قـلـبـــت

 

ولــی حــتــی نــپـرســیـدی

" دلــــت هــمــدرد مـــی خـــواهــــد؟ "

 

 

  

دلم سخت معجزه می خواهد

 

خــدایــآ

مــن ایــنـجـا دلــم سـخــت مــعـجـزه مـیـخــواهد

و تــو انــگــار مــعــجــزه هــایــت را گــذاشــتــه ای

بــرای روز مــبــادا ...!

 

پ.ن: تو این زندگی اول از همه از خودم ناراحتم.

از خودم خستم.

خدایا پس یه کاری بکن تا دیر نشده...

کنارش می نشینی و ...

 

 

کـنـارش مـی نـشـیـنـی و فـقــط با چـنـد آیــه قرآن مـَحـرمـَـش مـی شـوی

و مـن آشـنا با یـک دنـیـا عـشـق و حـسـرت بـه او نـامـحـرمـم...